رمان دریای عشق9

رمان دریای عشق9

صبح با صدای آلارم گوشی سپهر از خواب بیدار شدم..آلارم رو خاموش کردم و به عکس روی صفحه ی گوشیش خیره شدم..عکس بچگیه من بود..لبخندی زدم..اینو از کجا آورده بود؟کنار گوشش گفتم:
-صبح بخیر..نمیخوای بیدار شی عزیزم؟
توی خواب هم همون طور مغرور میزد..با چشمای بسته لبخندی زد و گفت:
-الان بیدار میشم..
با غرغر هام بیدارش کردم و فرستادمش دوش بگیره..خودم هم رفتم براش صبحانه درست کردم..بعدش رفتم توی کمد اتاقمون و یه ساک دستی برداشتم تا لباس هاشو جمع کنم..در کشوی لباسیشو باز کردم که با سر و صدا وارد شد:
-چیکار می کنی خانومی؟
-دارم لباسای آقامون رو جمع میکنم..میدونی؟قراره بعد از این همه مدت دوری دوباره تنهام بزاره
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم ریخت..اومد کنارم ایستاد و گفت:
-نبینم چشمات گریون باشه..اگه واجب نبود که نمی رفتم عشقم..مجبورم..بخدا خودم هم دوست ندارم برم..
-باشه ولی بعدش..قول بده دیگه بعدش هیچ جا نری..
لبخند غمگینی زد و گفت:
-باشه
بعد برای این که جو رو عوض کنه گفت:
-لباسامو جمع کردی؟
-نه هنوز تا تو بری صبحانه که برات درست کردم رو بخوری منم جمع می کنم
-فدای خانمم بشم
اخمی کردم و گفتم:
-خدا نکنه..بدو برو دیگه
بعد هم شروع کردم به انتخاب کردن لباساش..با دیدن کروات خاکستریش از بالا داد زدم:
-سپهر کت و شلوار می پوشی میری؟
-نه عزیزم..یه دست لباس ساده برام بزار
خلاصه براش لباساشو جمع کردم و مسواک و حوله و وسایل شخصیشو هم گذاشتم و زیپ ساک رو بستم و گذاشتمش کنار تخت..
رفتم پایین که دیدم نشسته تی وی می بینه:
-ساعت چند میری؟
-الان دیگه باید برم آماده بشم..
-زود باش یه وقت دیر نکنی
چشمی گفت و رفت بالا..بعد از یه ربع ساک به دست اومد..از همین حالا دلم براش تنگ شده...کاش این یه ماه زود بگذره..خسته شدم از انتظار..دستمو گرفت توی دستاش و بغلم کرد..اومدم حرف بزنم که گفت:
-هیسسسسسسسس هیچی نگو عزیزم..زود برمی گردم..قول میدم..
-...
از آغوشم اومد بیرون و گفت:
-من برم دیگه..دیرم شده..
کنار در ایستادم و گفتم:
-نمیخوای من باهات بیام تا فرودگاه؟
-نه..خودم میرم..
-باشه..
-به امید دیدار...
-خدانگه دار
درو بستم و رفتم داخل..اشکم روی گونم ریخت..دلم می گفت ممکنه دیگه برنگرده..به خودم تشر میزدم برای این افکار..به خودم میگفتم که حتما به خاطر تجربه ی قبلی این افکارو دارم..اما...اما..



نه..نباید به این چیزا فکر می کردم..نباید به چیزای بد فکر می کردم...نه..از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مشغول شدم..بعدش یاد چیزی افتادم..رفتم تلفن رو برداشتم و به ساحل زنگ زدم:
-سلام
-سلام دختر خوبی؟
-مرسی کجایی؟
-من خونه تو هم که احتمالا خونه ای دیگه آخه با شماره ی خونه زنگ زدی..سپهر خوبه؟
-رفت آلمان.سمینار داشت...نمی دونم..اعصابم خورده..بیخیال..امشب کیان و خانوادش میان آره؟
-آره دریا برای بار اول استرس گرفتم...اولین باره خانوادشو میبینم..
-چیزی نیس..فقط خواستم بگم یادت نره خبرا رو بهم بدی
-نه حواسم هست شب بعد از اینکه رفتن بهت زنگ می زنم
-اوکی فعلا
-خدافظ
بعد از اینکه ناهارمو خوردم روی مبل توی هال دراز کشیدم و چشمامو بستم...می خواستم افکار پراکنده و منفیمو جمع کنم...باید به چیزای خوب فکر می کردم..تی وی رو روشن کردم و خودمو با دیدن تکرار سریال های دیشب سرگرم کردم..
طرفای ساعت هشت بود...حوصلم خیلی سر رفته بود..برای همین بلند شدم و لباس پوشیدم که برم بیرون..هیچ شماره ای هم از سپهر نداشتم و منتظر بودم تا خودش بهم زنگ بزنه..رفتم بستنی خوردم و کمی قدم زدم..به آینده فکر کردم..به اینکه بعد از اومدن سپهر سوپرایزش کنم..به اینکه اگه اجازه داد که مسلما اجازه میده درسمو ادامه بدم..شایدم یه سفر با هم بریم استرالیا پیش دایی حامد..وای دایی حامد..چقدر دلم براش تنگ شده...یادم باشه بهش یه زنگ بزنم...بعد به ساحل فکر کردم به این که الان چقدر خوشحاله..به...وحید..؟؟نه راستش خیلی وقت بود حتی اسمش هم به ذهنم نرسید اما الان یه دفعه ای..نمی دونم..اونم رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد..شاید اگه اون نبود یا ازم خواستگاری نمی کرد الان هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد..نمی دونم..بالاخره تقدیره..خدا خواست که اینطور بشه..
یه دفعه ای خودمو جلوی خونه ی بابا اینا دیدم..کاملا غیر ارادی به اینجا رسیدم..زنگ زدم و منتظر شدم تا درو باز کنن..اینجا باشم بهتره..حداقل دورم شلوغه و کمتر فکر و خیال می کنم..مامان درو برام باز کرد و رفتم داخل..بابا هنوز برنگشته بود خونه..عمو هم همینطور..خودش تنها بود...
بهم اصرار کرد شام بخورم اما اصلا میل نداشتم..بهش پیشنهاد دادم بریم توی باغ قدم بزنیم و اونم قبول کرد.چند دقیقه ای بدون حرف راه می رفتیم که بی مقدمه پرسیدم:
-مامان چرا عمو سارا رو قبول نکرد؟
مامان از پرسش نا گهانی من جا خورد اما بعد از چند لحظه گفت:
-می گفت منو یاد زنم میندازه..دلیل های بیخود...هر چی بهش اصرار کردیم که این کارو نکن به گوشش نرفت و برای همین خالش قبول کرد بزرگش کنه..البته از خداش بود چون بچه دار نمی شد و می خواست طلاق بگیره و سارا باعث شد دوباره با شوهرش زندگی کنه..بعد از دو سه سال که عموت از شوک در اومد ،آخه واقعا عاشق زنش بود..نظرش برگشت و خواست سارا رو برگردونه و خودش بزرگش کنه اما دلش نیومد دلخوشی خواهر زن و باجناقش رو ازشون بگیره...می ترسید زندگیه اونا خراب بشه
زیر لب گفتم:
-بیچاره چقدر زجر کشید..
و پست بندش آهی کشیدم و نشستم روی تاب...مامان گفت:
-دریا تو سپهرو دوست داری؟جون مامان راستشو بگو
مکثی کردم و بعد گفتم:
-اولا نه..ولی بعد از اون اتفاق..وقتی از احساسش با خبر شدم..دلم براش سوخت..نمی دونم چی شد که یه دفعه ای قدرشو دونستم..بهش علاقمند شدم و عاشقش شدم...خودم هم هنوز متوجه نیستم..
مامان لبخندی زد و گفت:
-عشق همینه عزیزم..آسون میاد و برای همیشه میمونه..

اون شبو پیش بابا اینا موندم..صبح وقتی بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده بود..یه فکر باحال به ذهنم رسید...بلند شدم و بعد از مسواک زدن رفتم توی آشپز خونه
-سلاااام خوبید؟
مامان و بابا جوابمو دادن که گفتم:
-بابایی سرکار نرفتی؟
-نه عزیزم امروز مرخصی ام..
-بابا از سپهر شماره ای نداری؟
بابا زیرلب چیزی گفت و بعد رو به من گفت:
-نه خانومی..احتمالا امروز خودش زنگ می زنه..نگران نباش
با اطمینانی که بابا بهم داد کمی آروم شدم و نشستم تا صبحانه بخورم..بعد از صبحانه بلند شدم ظرفا رو شستم به اصرار های مامان هم گوش ندادم که می گفت بزار خودم بشورم..بعدش هم بهش گفتم که میخوام برم خونه باید برم جایی کار دارم..اونم بیچاره نپرسید کجا و فقط گفت شب بیام همونجا که بهش گفتم معلوم نیست..
آژانس گرفتم و بهش گفتم اول برو داروخونه..قرصای قلبم تموم شده بود و باید می گرفتم..داروخونه ای که آدرس دادم دوست بابام بود و برای همین راحت کارمو انجام داد.بعدش با همون آژانس رفتم خونه..وسایل استخرو سریع توی یه کوله ریختم و از خونه زدم بیرون..یادم باشه از بابا بپرسم بی ام و چی شد...باید برم گواهینامه هم بگیرم..اینطوری نمیشه که همش با آژانس برم..
قدم زنون تا استخر نزدیک خونمون رفتم و یه حالی به خودم دادم..وقتی رفتم توی آب به این فکر کردم که این چند وقت چطور بدون استخر دووم آوردم تا همین یه مدت پیش اگه یه روز استخر نمیومدم دیوونه می شدم..چه زود ترک کردم..رفتم عمق زیاد و یه شنای حسابی خودمو مهمون کردم..اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت..اینقدر شنا کرده بودم که اصلا حال نداشتم راه برم..لباس پوشیدم و با سشوار دیواریه همونجا یه باد به موهام گرفتم..تا بعد برم خونه و یه دوش حسابی بگیرم..فعلا علی الحساب اینو داشته باشم تا بعد..
دوباره با آژانس رفتم تا خونه..تمام موجودیه کیف من برای هزینه ی این آژانسا تلف شد..نزدیکای خونه بودیم که زنگ زدم رستوران نزدیک خونه و سفارش یه پرس چلوکباب دادم برای خودم با مخلفات..عاشق کباب بودم..امروز حسابی به خوم حال دادما..رسیدم خونه و یه دوش سریع و السیر گرفتم..وقتی داشتم لباس می پوشیدم صدای زنگ خونه نشون داد که غذا نیز رسید..چه خوب شد زود اومد..چادرمو سرم کردم و رفتم غذا رو گرفتم..در ظرفو که برداشتم از بوی غذا مست شدم...
خلاصه غذا هم خوردم و یه ده دقیقه ای نشستم تا هضم بشه بعدش هم رفتم بالا گرفتم خوابیدم...امروز روز خوبی بود..تا اینجاش که عالی بود و هیچ فکر مزخرفی نکردم..ببینم بقیش چطوره..
با صدای تلفن بغل دستم از خواب بیدار شدم..چند تا فحش نثار اون پشت خطی کردم و با صدای خواب آلود گوشیو برداشتم..
-بله؟
صدای سپهر بود..نه خدا ببخشید فحش هامو پس می گیرم.
-سلام خانومی خواب بودی؟
-اوهوم..خوبی تو؟چرا از دیروز زنگ نزدی؟دلم برات تنگ شده بود
-ببخشید عزیزم..
-عیبی نداره..شمارتو بده که من خودم بهت زنگ بزنم
-نه خودم بهت زنگ می زنم نمی خواد تو زنگ بزنی
چیزی نگفتم که خودش گفت:
-من الان باید برم..بعدا بهت زنگ می زنم مفصل حرف می زنیم..کاری نداری؟
-نه برو..به امید دیدار.
-خداحافظ
تلفنو گذاشتم و به فکر فرو رفتم..چرا بهم شماره نداد؟.......؟؟؟!!

سه هفته از رفتن سپهر گذشت..هیچ کس دردی که من توی این سه هفته داشتم رو نداشت...هیچ کس منو درک نکرد و مطمئنم درک نخواهد کرد...منی که هنوز نمی دونستم چطور شد که عاشق شدم..داشتم توی عشق سپهر دست و پا می زدم..داشتم غرق می شدم و سپهری نبود تا آرومم کنه..هیچ شماره ای که بهم نداده بود به کنار..چهار بار بیشتر زنگ نزد..تشویش و ترس هر روز بیشتر از روز دیگه به جونم می افتاد و منو ذره ذره آب می کرد...همون دو سه روز اول فقط موفق شده بودم که خودمو سرگرم کنم..بعدش دیگه رمق از خونه بیرون رفتنم نداشتم..می ترسیدم..ترس مبهمی که دلیلش نا معلوم بود...تنها دلخوشیم همون چهار تا تماسش بود که آخریش هفته ی پیش بود..بابا اینا هم خبری نداشتن با شاید به من اینجوری می گفتن..دائم توی خونه از این ور به اونور می رفتم..کلافه و سردرگم..منتظر یه خبر..در انتظار یه تلفن...انتظار..واژه ی آشنایی بود..واژه ای که این مدت تنها همراهم بود...
یادم به شبی افتاد که تصمیم گرفتم برای رفع بی حوصلیگم به حامد زنگ بزنم..برای همین رفتم و از سر کوچه کارت تلفن خریدم..شماره ی حامد رو هم از مامان گرفتم و منتظر بودم تا تلفن رو جواب بده..صدای بی حوصله ی حامد که به انگلیسی گفت:
-بله؟
-سلااااااام خوبی؟
با تعجب گفت:
-تویی دریا؟
-آره پس کیم؟صدای منو تشخیص نمیدی بی معرفت؟
-من بی معرفتم یا تو؟
-حالا بیخی..چطوری..مهسا چطوره؟
-ما خوبیم..میگذرونیم..تو خوبی؟مامان و بابا؟سپهر؟
با شنیدن اسم سپهر آه آرومی کشیدم و گفتم:
-همه خوبن سلام می رسونن..سپهر هم رفته سمینار...آلمان..
-اوه..یعنی الان تنهایی؟
-آره
چند دقیقه ای هم با مهسا حرف زدم و تنها خبر خوشی که بعد از مدت زیادی به گوشم خورد خبر حامله بودن مهسا بود..فکر داشتن یه پسر دایی یا دختر دایی سرحالم می کرد..همیشه دوست داشتم بچه ی حامدو ببینم..
با فکر کردن به اون روز لبخندی زدم و رفتم توی آیینه و زیر لب زمزمه کردم:
-این تویی دریا؟
به خودم جواب دادم:
-شک دارم..کو اون دریای سرزنده و شاد؟کو دختری که برای در اومدن توی رشته و دانشگاه مورد علاقش از اول دبیرستان شروع کرد به درس خوندن؟کو دختری که مشکل قلبش از پا در نیوردش؟کو دختری که لبخند یه لحظه از صورتش کنار نمی رفت؟کو اون دریای قبل از این جریانات؟
زیر لب به خودم گفتم:
-خودت می گی قبل از اون جریانات...قبل از این استرس و فشار و تشویش..قبل از این که توی چند ماه این همه تغییر کنی...قبل از عاشق شدنت..قبل از اینکه..
بس کن..این صدای وجدانم بود...دیوونه شدم رفت..نشسته بودم جلوی آیینه و بلند بلند با خودم حرف می زدم...
از روی میز ادکلن همیشگی سپهرو برداشتم..دو تا از این ادکلن داشت...با تموم وجود بوش کردم...اشکم سرازیر شد..من دوستش داشتم...خیلی زیاد..با وجود ضربه ی سنگینی که به روحم وارد کرده بود..با وجود تجاوزش...تجاوز؟نه......نمی خوام فکر کنم بهش..نمی خوام..من سپهر دوست دارم...عشق این چیزا رو درک نمی کنه...عشق قدرت درک نداره...من عاشقم و...عاشقم و..همین..من عاشقم...
تلفنو برداشتم تا به ساحل بگم بریم بیرون..خسته شده بودم از خونه و فضای سنگینش،اونم این چند وقت درگیر مراسم نامزدیش بود..هفته ی دیگه جشن داشتن...مثل اینکه خانوادش خیلی از کیان خوششون اومده بود...
-به..در در بالاخره زنگ زدی؟
-در در و کوفت...صد بار گفتم خوشم نمیاد به این اسم صدام کنی..می فهمی؟
-پاچمو ول کن...فرمایش؟
-زود تند سریع میای کافی شاپ همیشگی..اوکی شد؟
-نه نشد...
-اوکیش می کنم..زود باش بچه..
-یه ساعت دیگه اونجام...ببینم چت میشه
-یه ساعت نشه یه ساعت و یه دقه که کلامون چی؟؟
با هم گفتیم:
-میره تو هم
قطع کردم و بی اختیار خندیدم..بعد از این همه مدت با ساحل مثل قدیم حرف زدم..عادت داشتیم این طور با هم حرف بزنیم..اما این وقت همه چیزو ترک کرده بودم..حتی این مدل حرف زدنو..هیییییییی
آماده شدم و به سمت کافی شاپ همیشگی رفتم..دوباره با آژانس..
بابا ماشینو آورده بود ولی گفته بود حق ندارم بشینم پشت فرمون تا برم گواهینامه بگیرم..هر چند خودم هم می ترسیدم..
ماشین روبروی کافی شاپ ایستاد ومن از توی کیفم پول درآوردم و به راننده دادم..از ماشین پیاده شدم و به اون سمت خیابون رفتم..با چشم نگاهی به میزی انداختم که همیشه با ساحل روش می نشستیم..یه پسری نشسته بود اونجا..اما پشتش به من بود...داشتم به جون ساحل غر میزدم که دیر کرده و جامون رو گرفتن..رفتم روی میز کنار میز همیشگی بشینم که همون پسر گفت:
-دریا منم...
با تعجب به سمت صدا برگشتم و با دیدنش آب دهنمو قورت دادم.....

با تعجب به سمت صدا برگشتم و با دیدنش اب دهنو قورت دادم اخه این اینجا چکار می کرد برات دارم ساحل خانم حالا من سرکار می زاری واقعا از دستش عصبانی شدم با اکراه به سمتش برگشتم و با دیدنش جا خوردم این چرا این طوری شده بود لاغر شده بود و ته ریش گذاشته بود هیچ وقت این طوری ندیده بودمش
وحید-دریا فقط چند دقیقه به حرفام گوش کن خواهش می کنم
خواستم برم بشینم که سریع تر از من از جاش بلند شد و برام صندلیو کشید جلو
-خودم می تونستم وحید اقا
رفت نشست سر جاش و گفت:
-مثل همیشه قهوه
با سر حرفشو تایید کردم
و گارسون صدا کرد و سفارش داد
-نمی خوای بگی چکارم داشتی؟
وحید-بزار قهوه رو بیارن خوشم نمیاد تا بیام حرف بزنم هی یکی بیاد
چند دقیقه بدون حرف زدن داشتم اطرافو نگاه می کردم بر خلاف قبلا که با ساحل میومدیم الان یه خورده خلوت بود دیگه تاب نیوردم وگفت
-میشه اینقدر به من زل نزنید
هی میخواستم چیزی نگم تا خودش از رو بره ولی دیدم خیلی پروتر از این حرفاست
وحید-ببخشید
همون موقع گارسون اومد و سفارشارو سر میز گذاشت
وحید-بزار از اول بگم فکر نکنم یادت بیاد اولین باری که دیدمت 5 سال پیش بود اون موقع من 19 سالم بود و تو 14 سالت وقتی اومدم خونه تو حیاط به یه دختر چشم ابی برخورد کردم یادته تو می خواستی بری خونتون بهم گفتی :
-شما؟
من گفتم تو داخل خونه مایی بعد به جایی که من بهت بگم شما تو بهم میگی شما؟
گفتی:
-شما برادر ساحلید؟
گفتم-اره
آخه من اون موقع از انگلیس اومده بودم...قرار بود همونجا بمونم و درس بخونم اما برگشتم و تصمیمم عوض شد...
بعد خداحافظی کردی و به سمت در رفتی من مونده بودم این ساحل کجاست که تو تنها تو حیاطی رفتم تو خونه دیدم ساحل خانم نشسته داره برا خودش تی وی نگاه میکنه رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم ولی تصویر چهره ی تو از ذهنم بیرون نمی رفت
هی بخودم می گفتم:
-وحید چته چرا این جوری شدی ؟
باورش برام سخت بود که عاشق شدم ،با گفتن این کلمه خندیدم گفتم عشق کلیو چنده بابا
فرداش بود که ساحل می خواست بره خونه یکی از دوستاش بابا هم نبود بره هی غر میزد که ببرم ولی من نمی خواستم ببرمش که یه دفع گفت:
-وحید دریا ناراحت میشه من دیشب بهش قول دادم که برم اخه زشته نرم
همون موقع که این حرفو زد فهمیدم دریا کیه؟همون دختری که دیروز دیدم ناخودگاه از جام بلند شدم و رفتم لباس پوشیدم و با ماشین مامان بردمش خونتون خلاصه میگم کم کم رفت امد های تو به خونمون زیاد تر شد منم عاشق تر دریا باور کن دوست داشتم ولی نمی تونستم بهت بگم اخه تو بچه بودی همین طور که ساحل بچه بود می ترسیدم بهت بگم و تو دیگه محلم نزاری یادته همون روز که با ساحل رفته بودیم بیرون که سپهر دیدم اون روز می خواستم بهت بگم گفتم بزار تو ماشین موقع برگشت بهت بگم ولی جلوی ساحل خجالت می کشیدم گفت ساحلو یه جوری اول میبرم خونه ولی اونروز هم نگفتم تا اینکه اومدم خواستگاری اون روز بهترین و بدترین روز عمرم بود چند روز بعد که جواب منفی دادی دنیا رو سرم خراب شد بعدم شنیدن اینکه میخوای با سپهر ازدواج کنی چند روز حال خوشی نداشتم دریا من جدیدا با یه دختر اشنا شدم دوسش دارم ولی عاشقش نیستم ولی دیگه بهت فکر نمی کنم دوست داشتن از عشق بهتره من دارم کم کم فراموشت می کنم خواستم این حرفا رو بگم چون قراره تا یکی دوماه دیگه ازدواج کنم نمی خواستم از من کینه ای داشته باشی
شکه شده بودم..
گیج..
منگ..
هیچی نمی فهمیدم..
خدایا از نوزده سالگی؟
از پنج سال پیش؟؟
نه..
باورم نمیشه..
امکان نداره..
وحید بلند شد و با یه خداحافظی رفت
من بدون اینکه به قهوه ام دست بزنم رفتم که حساب کنم گیج بودم
که گفتن حساب شده..
از کافی شاپ رفتم بیرون تو خیابونا قدم میزدم هیچ وقت فکر نمی کردم وحید از وقتی که دیدم عاشقم شده باشه وحید لیاقت بهترینا رو داشت
اون روز رو خوب به یاد دارم...
همون روزی که وحید ازش حرف میزد..
چقدر سبک شده بودم..
حس می کردم آزاد شدم..
وحید ازت ممنونم..
ممنون که گفتی و راحتم کردی..
خوشبخت شی..
این حرفایی بود که دوست داشتم بهش بگم..اما فقط با خودم زمزمشون کردم..
با خیالی آسوده به خونه رفتم..

سرحال و قبراق بودم..تصمیم گرفتم تا خونه رو پیاده برم...
انگار یادم رفته بود سپهر نیست..
و معلوم نیست هم کی میاد..
یه حس..
شاید نشه اسمشو حس گذاشت..
یه چیزی توی وجودم..
از اعماق وجودم..
اون ته ته هه..
می گفت سپهر آلمان نیست...
ماموریت نرفته..
برای همین نمی تونه زنگ بزنه..
برای همین نمی تونه شمارشو بده..
برای همین مدت رفتنش طولانی شده..
برای همین نمی گه کی میاد..
برای همین دیر به دیر زنگ میزنه..
نکنه اتفاقی افتاده..
در حال افتادنه؟
و من هیچی نمی دونم...
مثه دیوونه ها منتظرم بفهمم چی شده و هیچ کس بهم نمی گه..
یه حسی..
یا نه حس...
همون چیزی که ته وجودمه..
میگه مامان و بابا..
یا شایدم بابا و عمو..
یا شاید حتی یکیشون..
می دونن سپهر کجاس..
صبر کن...بزار..دو دقیقه فکر کنم ببینم یعنی کجا رفته..
رفته تا با خودش کنار بیاد؟
با عشق قدیمی و جدیدش؟
با عشق ممنوع و مشروعش؟
با خودش و عقل و احساسش؟
خب اگه اینطور باشه می تونم کنار بیام...می تونم درک کنم و حتی شاید خوشحال باشم برای این کارش..
برای آروم کردن خودش رفته؟
یا برای آروم کردن من؟
برای این که من با خودم وعشقم کنار بیام؟
برای اینکه حرفای وحید رو بشنوم و حلاجی کنم؟
برای اینکه با عشق نوپام کنار بیام؟
نمی دونم..بزار راه های دیگه رو هم امتحان کنم..
خب شاید رفته برای انجام یه کار نیمه تموم...
شاید رفته..
شاید بیمارستانه...
با این فکر بی اختیار لبمو گزیدم و به خودم تشر زدم:
-این چه حرفیه دختر...زبونتو گاز بگیر..بیمارستان چیه..
طاقت بیماریه سپهرو نداشتم..
طاقت اینکه فکر کنم الان بیمارستانه..
طاقت اینکه عشقم مریض باشه..
حتی یه سرما خوردگیه ساده..
با وجود تمام بدی هاش...
بدی هاش؟
آره دریا منکرش نشو..بدی زیاد نه ولی کمم نداره..
بزرگترین و بدترینش..
بزار ببینم ...
بزرگترین بدیش چیه؟
تجاوز به من؟
شاید..
نمیدونم.
هنوز حتی دلیلشو نمی دونم..
باید ازش بپرسم..
اینم رفت جز چیزایی که باید بعد از برگشتنش ازش بپرسم...
برگشتنش؟
اگه برنگشت چی؟
اگه تنهام گذاشته باشه؟
اگه ترکم کرده باشه..
نه..
دریا سپهر تو رو دوست داره..
و ترکت نمی کنه..
و تنهات نمیزاره..
و اذیتت نمی کنه..
با همین افکار ضد و نقیض پامو توی خونه گذاشتم

 

کلیدو توی دستم تاب می دادم..زیر لب برای خودم شعری رو زمزمه می کردم..
می گن هیچ عشقی تو دنیا
مثل عشق اولی نیس..
میگذره یه عمری اما..
از خیالت رفتنی نیس..
داغ عشق هیچکی مثله..
اون که پس می زنتت نیس..
چقده تنها شی وقتی..
هیچ کسی هم قدمت نیس...
هیچ کسی هم قدمت نیس..
میگن هیچ عشقی تو دنیا..
مثل عشق اولی نیس..
میگذره یه عمری اما..
از خیالت رفتنی نیس..
داغ عشق هیچکی مثله..
اون که پس می زنتت نیس..
چقده تنها شی وقتی..
هیچ کسی هم قدمت نیس...
هیچ کسی هم قدمت نیس..
چه قده سخته بدونی
اون که می خوایش نمی مونه..
که دلش یه جای دیگس
و همه وجودش ماله اونه..
دیگه ادامه ندادم...با زمزمه کردن این شعر حس بعدی بهم دست داد..عشق اول؟
عشق اول من سپهر بود و عشق اول سپهر من نبودم...
عشق اولش خواهرش بود..
خواهری که نمی دونست خواهره..
فکر می کرد عاشقشه..
یا نه..
شاید واقعا عاشقش بود..
وگرنه حاضر نمی شد با من ازدواج کنه..
داشتم با واقعیت ها روبرو می شدم..
سپهر بخاطر قلب سارا با من بود؟
آیا غیر از این بود؟
آیا هنوز هم بخاطر قلب سارا با منه یا نه؟
آیا..
آیا..
و هزاران آیا و اما و اگر و مگه و ولی و ای کاش دیگر..
و هزاران چرای بی پاسخ..که باز هم به برگشتن سپهر موکول شد اما..
آیا سپهر برمی گرده..؟
سرمو به شدت تکون دادم تا افکارم از ذهنم بره و رفت..برای سرگرم کردن خودم یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه درست کردم..حسابی هم خوشگلش کردم و سالاد هم درست کردم و گذاشتم توی یخچال..بعدش گوشیو برداشتم تا به ساحل بتوپم..هر چند که از این قرار خوشحال بودم...چون فهمیدم که وحید دیگه عاشقم نیس..یا حتی اگه عاشقمه دیگه بهم فکر نمی کنه یا..
اه بسه..خسته شدم از این یا و حتی و جمله های تکراری..
-بنال در در کار دارم؟
-ساحل بی شعور..حالا داداشتو جا خودت می فرستی سر قرار؟بزنم چپت کنم؟
با لحن گریه گفت:
-نه تو رو خدا..بعد عمری شوهر پیدا کردیم حالا می خوای چپم کنی؟ای بابا من تو حسرت دو تا چیز موندم..
با خنده ای که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:
-چی؟
-یکی شوهر..دومی یه کلام خوش از دوست؟
-جان؟
-چه نفهمی ها..میگم یک شوهر دو..
-اینو نمی گم..چی گفتی؟کلام خوش از چی؟
-کلام خوش از دوست..نشنیدی؟ببین حالا من یه باز بیام چهار تا کلوم عین آدم بلغور کنم اگه این در در بی شعور گذاشت..والا..بی تربیت شدیم رفت..
-آخی بمیرم نه تا حالا با تربیت بودی..سر قرار که نیومدی..لااقل پاشو بیا اینجا یه غذای خوشمزه درست کردم با هم کوفت کنیم..
خندید و گفت:
-آی گفتی.گرسنگی دارم می میرم..اومدم..
تلفن رو قطع کردم و از دست این دختر آهی کشیدم...کی می خواستم آدم بشه نمی دونم..بیچاره کیان که باید یه عمر تحملش می کرد..


رفتم تو اتاقم ویه شلوار برداشتم با یه تی شرت ساده ولی پشیمون شدم و گذاشتمشون سرجاش ویه تونیک قرمز با ساق پوشیدم و موهام همین طور گذاشتم دورم ویه رژقرمز زدم واز اتاق بیرون رفتم بعد از نیم ساعت تمیز کردن خونه و جارو کردن نشستم که همون موقع صدای زنگ اومد رفتم در خونه روباز کردم
ساحل-سلام بدو بدو غذا بکش مردم از گشنگی
-بابا مگه از قطحی اومدی
ساحل-بابا یه غذا بده ما بخوریم دیگه
-بیا تو تو
-راستی کی دروبرات باز کرد
ساحل-همسایتون داشت می رفت بیرون درباز بود منم پریدم اومدم تو بالاخره ساحل کفشاشو دراورد و اومد داخل
ساحل-وااااااای دریا چقدرساقت خوشگله
-چیش خوشگله؟این خب معمولیه
ساحل-منم ازاین مدلا میخواستم
-خب قابل نداره
ساحل-خسیس عصر بیرم بیرون برام بخر
ورفت سمت اتاق مهمان ولباساشو دراورد وبا یه بلوز یقه هفت استین کوتاه برگشت
-ساحل لاغر شدی!!!!!
-اره رژیم گرفتم البته خودمم زیاد چاق نبودم ولی نه قراره عروس بشم گفتم پس فردا مامان کیان در نیاد بگه عروسم چاقه
-ساحل چقدر حرف میزنی
با کمک ساحل غذا روکشیدم و گذاشتیم وبا خنده غذا رو خوردیم خیلی از غذا باقی موند فکر کنم تادوروز نمیخواست غذا کنم
خواستم از روی صندلی بلند بشم که ظرفا وجمع کنم که یه دفعه دیدم ساقم پاره شد البته ساحل متوجه نشده بود
-ای ساحل بمیری نگاه کن ساپرتم پاره شد
ساحل-به من چه دریا وبعد زد زیر خنده

 

ساحل رو مجبور کردم ظرفارو بشوره من میزو جمع کردم .....از اینکه ساحل داشت ظرفارو میشست خوشحال بودم چون اصلا حال نداشتم ظرف بشورم...
ساحل-دریا تو هنوز داری با همین ساپورت پارت تو خونه میگردی؟
-خوشم میاد ابرو برای ادم نمیزاری
ساحل-وای خسته شدم دریا من برم بخوام
-من میگم تو توخونه بهت غذا نمیدن ازت بیگاری میکشن خانم خستگی هاشو برای من اورده
ساحل بدون توجه به من رفت تو اتاق مهمان و خوابید منم رفتم یه دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون همین طور که به سمت اتاق می رفتم داشتم فکر میکردم عصر با ساحل بریم بیرون خسته شده بودم از یه طرف دلم برای سپهر تنگ شده بود تو همین فکرای خودم بودم که صدای تلفن بلند شد سریع رفتم به سمتش که ساحل بیدار نشه
-بله
مامان-سلام دریاخوبی؟یه زنگی به ما نزنی ها؟
-اِه مامان
مامان-شوخی کرم چه خبرا؟
-هیچی ساحل اینجاست
-اِه بهش سلام برسون
-باشه فعلا که خوابه
ربع ساعت باهم حرف زدیم
تا تلفنو قطع کردم سریع رفتم یه لباس خواب پوشید و خوابیدم سرمو نزاشته به بالشت خوابم برد
باصدای اس ام اس موبایلم بیدار شدم ساعت نگاه کردم ...
نه........
فکر کردم ساعت گوشیم جلو ورفتم توهال ونگاهی به ساعت دیواری انداختم ساعت هفت بود باورم نمی شود من چرا این قدر خوابیدم..
رفتم بالا سر ساحل که بیدارش کنم
دو سه بار صداش زد ولی مگه بیدار میشود اروم زدم به شونش که گفت:
-دریا ولم کن بزار بخوابم..
-ساحل بیدار شو ساعت هفتِ
ساحل-برو عمتُ خر کن
-بابا بلند شو
ساحل با بی حوصلگی بلند شد و تا منُ دید گفت:
-دریا سپهر اومده بود؟
-نه برای چی؟
ساحل-این چیه تو تنت
نگاهی به خودم کردم یه لباس خواب مشکی نازک تا سرزانوم تو تنم بود
-خاک تو سرت هیز
ساحل-عمته
واین حرف زد و از اتاق بیرون رفت
ساحل-دریا لباس بپوش بریم بیرون خسته شدم
-نه خیلی کار کردی بمیرم برات
ساحل-زر زر نکن
رفتم به سمت اتاق خودمم دوست داشتم برم بیرون یه مانتوی سرمه ای با یه شال سرمه شلوارمشکی از تو کمد دراوردم وپوشیدم ارایشم کم کرم اصلا حال نداشتم فقط یه رژکم رنگ زدم و یه رژگونه خواستم ازدربرم بیرون ولی پشیمون شدم وبرگشتم و یه خط چشم هم زدم به سمت در رفتم که یادم اومد کیفمو برنداشتم کیفمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون
-ساحل اماده ای؟
-اره یه ثانیه صبر کن
واومد عجب ارایشی کرده بود
بعد از دوساعت گشتن برای یه تی شرت که ساحل میخواست برای کیان بخره اخر تی شرت مورد علاقشو پیدا کرد واونو خرید
دیگه داشتم ازخستگی میمردم
ساحل-دریا ساپرتتو از کجا خریدی؟
از همین مغازه طبقه پایین
ساحل-بریم منم بگیرم
بالاخره ساپرت خرید البته من برای خودم هم خریدم وتاکسی گرفتیم به سمت خونه رفتیم...
کرایه رو حساب کردم و با ساحل رفتیم تو خونه
ساحل-اهــــــه بازم باد تو رو تحمل کنم
-مگه مجبورت کردم
ساحل-برو یه دست لباس بهم بده بپوشم
-خودت که بلدی برو بپوش
خلاصه اون شب اینقدر خندیدم که حد نداشت اون شب هم گذاشت اما من دلتنگ بودم
صبح طرفای ساعت 11 بود که ساحل بیدارم کرد دیدمش ارایش کرده و لباس پوشیده بود
با لحن خواب الودی ازش پرسیدم :
-کجا؟
ساحل –خواستم باهات خدافظی کنم کیان اومده دنبالم باهم بریم بیرون
ساحل که رفت برای اینکه خستگی ازتنم بیرون بره رفتم دوش گرفتم و یه تاپ وشلواک پوشیدم ورفتم یه فکر برای شکمم کنم ولی دیدم غذای دیروز هست

 

توی آشپز خونه مشغول گرم کردن غذای دیروز بودم و تلویزیون هم روشن گذاشته بودم روی پی ام سی و صداشو زیاد کرده بودم...عاشق این آهنگ منصور بودم..
تمام آرزوی من نقش بر آبِ / هر روزِ سرنوشتِ من رنج و عذابِ
آغوشِ تو برای من ،همیشه کمیابِ / دعای قلبِ عاشقم ،چرا بی جوابِ
تنها وقتی که شب تو رو کنار من میاره تو خوابِ
عشق نمی خوابه ،تو رو خواستن نمی خوابه
آرزوی من و تو به هم رسیدن ،نمیمیره /نمی خوابه
بی تو خورشید/ نمی تابه…!
یه عمره که دلم برات ، عاشق و بی تابه / بی تو همه دنیا برام ،مثل سرابِ
صدای تلویزیون بسته شد...و در عوض صدای..صدای سپهر بود که داشت می خوند...برگشتم و مات شدم به چهرش...
اونم نگاهم می کرد و زیر لب برام می خوند:
-دریای عشقِ تو کجاست ،بی تو دل مردابِ / قرارمون تو رویاها کنار مهتابِ
تنها وقتی که شب تو رو کنار من میاره تو خوابِ
آی گلِ لاله، تو رو داشتن یه خیاله / توی فکرم شب و روز صد تا سوالِ
آرزوهای محاله / دل ساده خوش خیالِ
عشق نمی خوابه، تو رو خواستن / نمی خوابه
با دو به سمتش دویدم و پریدم بغلش...
اشکام روی گونه هام می ریخت..
این بار از شوق..
از شوق دیدن سپهر..
از شوق وصال..
این بار از شوق وصال بود که اشک می ریختم...
و من چقدر این اشک ها رو دوست داشتم...
زیر گوشم زمزمه کرد:
-عشق نمی خوابه، بی تو خورشید نمی تابه
از آغوشش بیرون اومدم و به صورت مردونش نگاه کردم..چشمای خاکستریش سرخ شده بودن...و مثل الماس توی صورت پر ریشش چشمک می زدن...چشمای اونم پر از اشک بود...دستی روی ریش پرپشتش کشیدم و گفتم:
-هیچ وقت گریه نکن..دوست ندارم اشکاتو ببینم..
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لبامو با شدت بوسید...
دلم براش تنگ بود....
با تمام وجود می خواستمش...
خودشو..
وجودشو...
عشقشو..
مثل تشنه ای بودم که هر چی آب می خورد سیراب نمیشد...
لباشو از روی لبام برداشت و گفت:
-چه لاغر شدی عزیز دل سپهر...سپهر فدات بشه نبینه این اشکارو..
دستشو روی گونم کشید و اشکامو پاک کرد..بعدش چشمامو به آرومی بوسید و گفت:
-دریای چشمات باید همیشه آروم باشه...شیرفهم شد..
از ذوق دیدنش و حرفای قشنگش خنده ای کردم و گفتم:
-هر چی تو بگی..
-هر چی؟
-آره..
-پس برو ناهارو بزار سر میز تا دست و رومو بشورم و بیام..خیلی گرسنمه...
-باشه..
سریع غذای دیروز رو گرم کردم به همراه ماست و سالاد و نوشابه میز خوشگلی چیدم و از همون پایین داد زدم:
-سپهر...بیا ناهار آماده اس


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:44 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]